یک فوج ابراهیم در آتش
در دسته : نامشخص
سری بر نیزه می خندد و دشتی سرخ و خون آلود
غروری منتشر از خاکِ ما تا اوج نامحدود
نگاه بی نیاز کودکی شش ماهه اما مرد
و آن سوتر نشسته غرق موج بی نیازی رود
گلستانی پر از یک فوج ابراهیم در آتش
و روی خاک، در مانده تمام جبههی نمرود
هنوز از دشت می خیزد صدای عاشقان، گویا
که گاه وصل نزدیک است، آی ای زندگی بدرود
و دستان ظریف بچه ها در خویش افسرده است
جواب پرسش «انسان چگونه باید آیا بود»
و این تصویر رویایی فقط یک چیز کم دارد
زنی درد آشنا با بانگ «زیبا بود، زیبا بود«
پاسخ
آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای ضروری علامت گذاری شده اند. *
0 نظر