چندي است ...
در دسته : نامشخص
ديريست بر پنجره ي قلب دلم دست نوازشي ، غبار غم و اندوه را پاك نكرده!
چنديست چشمانم روان است و مانند رودي خروشان لحظه ها را سپري مي كند!
هرزگاهي لبخندي از روي غصه ي فراوان بر روي لبانم نقش مي بندد و مدتي بعد
طوفان غم تمام افكارم را پريشان مي كند و دوباره اشك درون چشمانم حلقه مي زند…
تنها شدم ! تنهاي تنها ، خدا هست اما تو نيستي !
شدي رفيق نيمه راه و مرا در كو چه هاي وحشت تنها و بي كس رها كردي!
از اعماق تاريكي كورسويي نمايان است اما وقتي توجه مي كنم چيزي جز سراب نمي يابم…
كجايي ؟ به چه مي انديشي ؟ به خاطرات گذشته ؟ به دستان سخت من ؟ نگاهت در پي كيست ؟ قلبت براي چه كسي است ؟ و …
هزاران سوال بي جواب در ذهنم نقش بسته است و من را به بيشتر در اعماق كوچه ها گم مي كند!
چرا عشق ما اينگونه شد ؟ كدامين فكر ، افكار احساسي او را اينگونه ويران ساخت ؟
كدامين دست ديگر مي توان جاي دست تو را بگيرد ؟ كدامين آغوش مي تواند من را آرام سازد و اندوه غم را از كنج دلم بگيرد ؟ كدامين كس مي تواند مرا از اين غم سنگين نجات دهد ؟
جواب اين ها با اوست و من خود نمي دانم و گمگشته ام…سوختم و بازنده شدم !!! آرزوي من خوشبختي اوست !من در انتظار چشمانش و آغوش گرمش مي نشينم تا جايي كه توان دارم با خاطرات او زندگي مي كنم
پاسخ
آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای ضروری علامت گذاری شده اند. *
0 نظر