غزلی از مولانا
در دسته : نامشخص
آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن *** آینه صبوح را ترجمه شبانه کن
ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو *** جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن
ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو *** شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن
گر عسس خرد تو را منع کند از این روش *** حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن
در مثل است کاشقران دور بوند از کرم *** ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن
ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشتهای *** اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن
خیز کلاه کژ بنه وز همه دامها بجه *** بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن
خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا *** مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن
چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت *** چون تو خیال گشتهای در دل و عقل خانه کن
هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر *** آتش اختیار کن دست در آن میانه کن
شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر *** آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن
حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن *** جرعه خون خصم را نام می مغانه کن
کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا *** ده به کفم یگانهای تفرقه را یگانه کن
شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو *** بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن
کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن *** مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن
ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت *** گر نه خری چه که خوری روی به مغز و دانه کن
هست زبان برون در حلقه در چه می شوی *** در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن
پاسخ
آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای ضروری علامت گذاری شده اند. *
0 نظر