خدا هم آبی است
در دسته : نامشخص
وقتی طلوع کردی !تو نمیدانستی من چه بازی غریبی را شروع کردهام.تو آنجا مثل یک حجم آبی میدرخشیدی و من به هر چه رنگ آبی بود حسودیام میشد. بعد هر دو سوار آن اسب سفید شدیم که بال نداشت و فقط مثل دیوانهها خیابانهای سبز را میژیمود و میشمرد و
میبویید و تمام میکرد و دوباره میشمرد و تمام میکرد و سه باره میشمرد و تمام میکرد و دل من چقدر کوچک و تنگ بود.میخواستم
بگذارمش هزار بار خیابانها را تمام کند تا دلم بزرگ شود و بزرگ سود و باز هم بزرگ شود و بزرگتر شود و آنقدر بزرگ شود تا تو در آن جا بگیری. اما نشد ونمیشود. تو گفتی برو آنجا.کنار دیوار . من میخواستم دیوار را چنان بکوبم که تکه تکه شود تا هر دو از بنبست رها شویم
اما تو جیغ کشیدی و من به خاطر تو جلئ دیوار ایستادم و هر دو به دیوار زل زدیم که چقدر بلند بود و ضخیم بود و سخت. دیوار به ناتوانی و حقارت ما پوزخند میزد و من لجم گرفته بود. بعد تو چسمهای مشکیات را به من دادی که چقدر آبی بودند و من چشمهایم را به تو و تو هنوز
نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کردهام. بعد من به دستهات خیره شدم و همه معصومیت زندگی را در آنها دیدم و بر خود لرزیدم. مثل دریا آبی بودند یا انگار تکهای از آسمان بودند که روی زمین افتادهبودند. بعد من با قلم سبزی ،تمامی حرمت آن دستهای آبی را بوسیدم
و فهمیدم که خدا هم آبی است.
پاسخ
آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای ضروری علامت گذاری شده اند. *
0 نظر