خدایا مرا ببخش . . .
در دسته : نامشخص
خدایا مرا ببخش
هوا بارانی بود و خدا از همیشه به من نزدیک تر بود. آهسته در گوشم زمزمه کرد:
ای انسان به باران بنگر ببین چگونه خود را عاشقانه فدا می کند تا حیاتی نو به ارمغان آورد و به آفتاب نگاه کن، صادقانه می سوزد تا گرمای وجودش گردون زندگی را بچرخاند.
حال ای انسان به خاک نظاره کن که با چه گذشتی به همه اجازه می دهد تا از ذره ذره وجودش بهره مند شوند. و به ماه فکر کن، او فداکارانه نور را از آفتاب تقاضا می کندتا تو ای انسان در تاریکی شب نهراسی.
آری گفتنی ها بسیار است اما خرد تو از درک این حقایق عاجز و ناتوان است.
و دوباره سکوتی عمیق همه جا را فرا گرفت.
این بار خداوند از دریچه قلبم با من سخن گفت تمام بدنم به لرزه درآمده بود و عظمتی بس شگرف تمام وجودم را احاطه کرده بود.
خدا به من گفت:
ای انسان! ای کسی که تمام فرشتگان در عرش بر تو سجده کردند تو چه کردی؟ مگر من از روح خودم در تو ندمیده بودم؟
آری مگر تو از جنس خاک نیستی پس فروتنی و گذشت خاک را کجا جا گذاشتی؟
ای انسان! ای اشرف مخلوقات پس شرافت یک انسان را به دست چه کسی سپرده ای؟
آیا فراموش کرده ای روزی پروانه، معصومیت را از تو آموخت و پرستو عشق را از تو به یادگار برد.
زمانی ملائکه تو را قدیس می دانستند و حتی ابلیس تو را تحسین می کرد.
ای انسان تو گذر صادقانه را از یاد بردی و حتی نگاه کردن شبنم در یک صبح روحانی را فراموش کردی.
ای انسان ملائکه، بازگشت دوباره تو به گوهر وجودی ات را، چشم انتظارند.
این ها را گفت و همه جا ساکت شد.
من که این بار اشک دیدگان دنیوی ام را نابینا ساخته بود ولی دیده دلم از همیشه بیناتر بود با صدایی لرزان اما ملکوتی مانند همیشه، فقط توانستم بگویم: خدایا مرا ببخش!
پاسخ
آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای ضروری علامت گذاری شده اند. *
0 نظر